شب عجیبی بود .
سرم داد نزد اما با ولومی بلندتر از حالت عادی حرف زد .
ترسیدم !
توی خودم رفتم .
بعد ساعتی بغض کردم .
هر چه حرف می زد نمی توانستم راحت جوابش را بدهم.
برای او همه چیز عادی بود و من تلنگر خورده ای گیج بودم که نمی دانستم چرا انقدر ترسیدم.
ترسیدم
ترسیدم از این که روزی بخواهد محبتش را از من دریغ کند .
ترسیدم از وابستگی خودم .
ترسیدم از این حجم نیازی که به او دارم .
ترسیدم از زندگی ای که بی او ،
به آنی فرو میپاشد .
مگر چقدر میتوان یک نفر را دوست داشت؟؟
قلب آدم تا کجا ظرفیت دوست داشتن دارد؟؟
مگر این دل چقدر بی انتهاست . ؟؟؟
شب ،
اشک چشم هایم را کنارش رها کردم .
تا ببیند من توان بی مهری او را ندارم .
ببیند که من به قدری معتاد او شده ام که صدایی که مهربان نباشد را تاب ندارم .
اشک چشم هایم،
شاید طلب محبت او بود تا دلم را آرام کند
و من انقدر عاشق شده ام که حاضرم این وابستگی را در گوشش جار بزنم تا بشنوم حرف هایی را که دلم می خواهد
.
.
.
+چقدر جالب است کسی که در خواب حرف میزند!
یک ساعتی شده که خوابش برده.عین این یک ساعت را بلند بلند با من حرف زده :)
درباره این سایت