این کاخ آرزوها چیست .
که از بچگی زحمت ساختنش را میکشی .
دیوار هایش را محکم میکنی مبادا فرو بریزد .
هر شب به بلند تر شدنش فکر میکنی .
روزی نیست که در پی جلال و شکوهش ندوی
لحظه ای نیست که آیینه کاری هایش حواست را پرت خودشان نکنند .
ثانیه ای نیست که از پله هایش پایین و بالا نکنی .
اتاق هایش را یک به یک باز نکنی و داخلشان سرک نکشی .
لحظه ای نیست که راه نروی و تمامش را با عشق،قرین نکنی
این کاخ آرزوها چیست که انقدر به پایش "عمر" میگذاری،
اما نیمه های راه میبینی که پیش چشمت فروریخت . . .
بعد میفهمی زندگی ،آنقدرها هم که فکر میکردی کار لذت بخشی نیست .
شاید کاخ آرزوها،
همان نشستن با تو کنج کافه ی همیشگیمان بود و خبر نداشتم . . .
کاخ آرزوها شاید نگاه های تو بود که از دستشان دادم .
شاید داشتم در کاخ آرزوها زندگی میکردم و خبر نداشتم . . . . . .
حالا من مانده ام و تکه های شکسته ی کاخی که ساخته بودم و رود رود اشک که نمیداند راه به کدام دریا باز کند .
تمام مدتی که خانه ی عراقی ها در نجف بودیم،
داشتم فکر میکردم زندگی در این شرایط چطور انقدر عادی است
چطور میتوان در کثیفی و بی آبی زندگی کرد
ته تمام افکارم ،لحظه لحظه شکر از زندگی ام در تهران بود
و نهیب به خودم که آن زمان که در امنیت بودی، این مردمان کجای ذهنت بودند
لباس های پاره،
شهر کثیف و پر از زباله،
هوای گرم،
هوای آلوده و پر از گرد و غبار ،
بی پناهی زن مسلمان،
درماندگی مرد شیعه،
مشکلات ذهنی و جسمی بچه های حاصل از ازدواج های فامیلی پی در پی،
فقر و تنگدستی .،
کم ندیدم
اما؛
در راه برگشت ،
در کوچه ای از یکی از روستاها محبور به ایستادن لحظه ای شدیم پنجره ی سمت من باز بود!
بچه ها هجوم آوردند .
آب .
آب را گرفتم
آقایی با غذا آمد !
نمیخوردم اما نتوانستم دستش را رد کنم!
ولوله، جلوی در خانه مشخص بود!
لهجه های عرب و تن صدای بالا!
بچه های کوچولو با دشداشه های مشکی .
هنوز عزادار حسین بودند همه
یاد غذای در دستم افتادم .
نگاهش کردم .
برنج سفید بود که کنارش اندازه ی یک بند انگشت از گردن مرغ بود!
این یعنی تمام توانشان را در میدان آورده بودند تا امثال من را از طرف حسین میزبانی کنند
.
اشک هایم غذا را خیس کرد
به خودم فریاد زدم که
شکر ،
نشد واکنش به این صحنه ها و زندگی ها !!
این همه آمدی و رفتی ،
فقط شکر ؟؟؟؟
وقتش شده تا تکانی بلند به دلت بدهی
آیه ی قرآن را باز کردم
«وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ»
حالا با سری بلند نگاهتان میکنم
ابهتتان را خیره میشوم .
به راستی که شمایید ؛
وارثان زمین!!
به ح س ی ن می سپارمتان
تا لحظه ای که زیر پرچم مهدی ،
پشت سر شما،
ما هم جمع شویم
.
.
+
زمان های طولانی،یادم میرود که صاحبی دارند این مردم
گرچه با او حرف نمیزدم اما دلم میخواست هرروز و هر ساعت او را ببینم.
عاشقش نشده بودم اما به عشقی که ابراز می داشت نیاز روحی داشتم.
همه ی زن ها همینطورند !
قبل از آن که عشق را دوست داشته باشند،عاشق را دوست دارند .
و همیشه برای دختران و ن پس از پیدا شدن عاشق،عشق به وجود می آید .
من نیز ،
از این قاعده مستثنی نبودم !
.
.
فکر کن حبس ابد باشی و یکبار فقط
به مشامت نمی از بوی خیابان برسد.
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد.
.
.
راستی !
آمده بودم روز زن تبریک بگویم !
تبریک :)
به آن روزهایی فکر میکنم که نمیتوانستم نگاهش کنم.
یک ماهی هست که متوجه شدم رنگ چشم هایش سبز است .
به محبتی فکر میکنم که مهربان خدا،
وعده اش را داده بود و باور نمیکردم.
حالا به همان محبت،
تک تک سلول های بدنم ایمان دارند .
یک نفر،
یک جوری در ذره ذره ی قلبت نفوذ میکند که خودت را هم گاهی فراموش میکنی .
یک نفر،
جوری تک تک رگ هایت را پر میکند از خودش،
که به خودت می آیی و می بینی بی او طاقت حتی یک بار نفس کشیدن هم نیست
حالا میتوانم مقابلش بایستم و در آینه ی چشم هایش بگردم دنبال "من"ی که مدت ها بود دنبالش میگشتم .
امن و امانم را در چشم هایش یافتم
در آرامش عجیبی که روحش با آن عجین است
از یاد نبردم که قول داده بودم امن و امانم را پیدا کنم
یقین دارم امینم را از دستان همیشه پر محبت حسینم گرفتم
بگذارید فقط از نامش برایتان بگویم :
"حسینحسینحسین"
.
.
.
حالا هر بار که صدایش میکنم ،
باید یادم بماند او همدمی است که "ح س ی ن"
عطایم کرد .
آبریزان را برداشتم.
نگاهش کردم.
دستم را رویش کشیدم.تو راست میگفتی.عجیب روی چهره اش خاک نشسته .
سراغ نوشته های قدیمی رفتم از گرد و خاک بلند شده به سرفه افتادم .من هم روزی پناهم حریم حسینم بود آن هم از نزدیک
آن هم زیر قبه .
چندشب پیش پشت در اتاق عمل مادرم نشسته بودم .
مادرم دیر کرده بود.اشک امان فکر کردن نمیداد .
یادم افتاد قبل تر ها هر زمان که اراده میکردم چشمم را میبستم و خودم را کنار حریمت میدیدم
چشم هایم را بستم . تلاش کردم تا خودم را برسانم . از در اصلی وارد شدم . دیر بود برای قدم زدن!تا اتاقی که ضریحت در آن جا گرفته دویدم رسیدم به قبه توان دویدن دیگر نداشتم . آرام آرام خودم را به ضریحت چسباندم . دو دستی پنجره هایش را گرفتم . سبزی ِ قبرت را نگاه کردم .
چقدر دلتنگت شدم و بی خبر
مشغله ها دوره ام کرده اند و حتی مجالی نیست تا به آمدن فکر کنم .
اما تو هیچ وقت مرا ناامید رها نکردی .
هیچ وقت .
من از تو دورم اما کنار همسرم آرامشی را دارم که در حریمت داشتم
من از تو دورم و یک سالی است که میخواهم با "او" کنارت بنشینم
من از تو دورم اما لحظه لحظه شاکرت
از تو دورم اما تو محبتی را به دلم دادی که درد دوری ات را تسکین می دهد .
من از تو دورم . اما اینجا یک "کربلا" دارم
.
.
.
+با پیام تو برگشتم!اگر نه الان خواب میبودم یحتمل . :)
تند و تند به من سر بزن !رفیق :)
درباره این سایت